شهید نوجوان مرحمت بالازاده، رزمنده کوچک کربلای ایران بود که با بسیاری از پیشروان انقلاب، همچون امامخمینی(ره)، ریاستجمهوری، نخستوزیر و ریاست مجلس دیدار کرده و بارها مورد تفقد و نوازش و تمجید آنها قرار گرفته بود.
حتی در شهرستان گرمی مغان، مرحمت سخنگوی انقلاب و رزمندگان اسلام شده بود.
بهطوری که امام جمعه شهر، قبل از خطبههای نمازجمعه، از شهید بالازاده میخواست که برای مردم سخنرانی کند و پیام عاشوراییان ایران را به جوانان و نوجوانان شهر برساند. در ادامه بخشهایی از زندگی این شهید نوجوان را مرور میکنیم.
در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی که حضرت آیتالله خامنهای، رئیسجمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاستجمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدای جیغمانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رئیسجمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم.» حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» به ایشان میگویند پسر بچه از اردبیل آمده و اصرار دارد شما را ببیند.
دیدار با رهبری برای مرحمت فراهم میشود و حضرتآقا میفرمایند: سلام باباجان! خوش آمدی. چی شده؟ مرحمت ذوقزده میگوید: «آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!» حضرتآقا میفرمایند: چرا پسرم؟ مرحمت به یکباره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریدهبریده میگوید: «آقاجان! حضرت قاسم(ع) ۱۳ساله بود که امامحسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هرچه التماسش میکنم، میگوید ۱۳سالهها را نمیفرستیم، اگر رفتن ۱۳سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا میخوانند؟» حضرتآقا دستشان را روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درسخواندن هم خودش یک جور جهاد است.» شهید بالازاده هیچچیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هقهق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد. حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای…! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید.» حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن، پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و… اینطور شد که او حکم جهادش را از رهبری گرفت و حدود ۲سال در جبهه حضور داشت و در نهایت ۲۱اسفند ۱۳۶۳با اصابت تیر و ترکش به گلو و چشم، در ۱۴سالگی در جزیره مجنون به شهادت رسید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.